من و ماه

ساخت وبلاگ

من و ماه سالهاست که با هم زندگی میکنیم. لازم نیست بهم بگوییم که کجا هستیم و چه میکنیم و حالمان خوب است یا نه. بدون کلامی و حرفی، از حال هم با خبریم. مهم نیست که به هم نگاه کنیم و صورت هم را برانداز کنیم که بدانیم کجای کاریم. همیشه میدانیم. بدون دیدن. بدون حرف زدن. با هزاران کیلومتر فاصله از هم. هر وقت که یکی آن دیگری را میخواهد، حاضر است. نیازی به خواستن نیست. خواستنش در دل و جان می نشیند.

شب چهاردهم هر ماه، بیشترین زمان این خواستن است. خواستن هر دو. میفهمم، (میفهمد). نیازی به تقویم و ساعت و دیدن نیست. میدانم که آن بالاست. میداند که این پایینم. قرص نقره ای بزرگ و گرد و درخشان، نشسته در میان ستاره ها و این پایین را نگاه میکند. میدانم که میخواهد بزنم بیرون. بیرون از خودم. فارغ از دنیا. بزنم به کوه و دشت و در تنهایی نظاره گرش باشم. میخواهدم، (میخواهمش). این زمان خواستنی تر از وقتهای دیگر است. بیدارم میکند. از تخت گرم و نرم بیرونم میکشد و در تاریکی شب یله ام میکند به کوه و بیابان. میخواهد که با او تنها باشم، (میخواهم که با او تنها باشم) ... گاهی تکه ابری را روی صورتش میگیرد. میدانم که اینجور وقتها کمی ناراحت است. از من که نه. از این همه آدمهایی که همه ی این قرنها آمده اند و رفته اند و به او توجهی نکرده اند. میدانی؟ توجه میخواهد. ناز کشیدن میخواهد. ناز کردن نیاز دارد، (ناز شدن نیاز دارم) ... درست است که تنها نیست و کلی ستاره ریز و درشت اطرافش را گرفته اند و خواهرش زمین هم همیشه در کنارش است ولی خب، این الفتی که بوجود آمده از جنسی دیگر است و نیاز من و او هم، نوعی دیگر. انگار بعضی آدمها، بخشی از نیازش را رفع میکنند که آن همه هم جنس خودش را توانش نیست. و من این را فهمیده ام ... سالها پیش، (و او این را فهمیده بوده، هزاره ها پیش).

وقتی که مرا میخواهد و او را میخواهم، طاقتم طاق میشود. میروم بیرون و قدم به قدم و صخره به صخره بالا میروم تا نزدیکتر باشم به او. آنقدر میروم که دیگر خستگی اجازه نمیدهد یا جایی برای بیشتر بالا رفتن نیست. میگوید "بس است. تو که نمیتوانی این همه بالا بیایی، دستت به من که نمیرسد، چرا نمی نشینی همانجا، روی همان تکه سنگ، روی همین خاک، تا ببینیم همدیگر را". میگویم، "میدانم که دستم به تو نمیرسد ولی یک قدم دیگر هم به تو نزدیکتر باشم، بهتر است. بگذار این صخره را هم بالا بیاییم، بعد." وقتی دیگر نمیشود جلوتر رفت، آن بالا، در تاریکی و سکوت و تنهایی با هم درددل میکنیم. من میگویم و او می گوید و از غم همه ایامی که گذشته حرف میزنیم. گاهی میخندانمش. با کلامی یا حرکتی یا اشاره ای. دلبرانه نگاهم میکند و میگوید که برای همین است که دوستت دارم، (برای همین است که دوستش دارم) ... بعد هر دو منتظر خورشید میشویم که آرام آرام دامن نارنجی اش را پهن میکند روی زمین. درست مثل تنها ملکه یک امپراتوری بزرگ، وارد میشود. با جلال و شکوه و از پیش خبر دادن و کلی سر و صدا، از پرندگان و جانوران گرفته تا آدمها و ساخته های دستشان. گاهی که ابرها مسیر آمدنش را سد کرده اند، با تیغ های تیز نورانی اش آنها را پاره پاره میکند و از میان آنها با جبروت نگاه میکند، به مخلوقات روی زمین ... که میداند چقدر نیازمند بودنش و آمدنش هستند. آرام آرام بالا می آید و یله میشود در اسمان و سیاهی را به آبی تغییر میدهد.

این جور وقت ها که من و ماه را میبیند با هم نشسته ایم و صورتمان از خنده میدرخشد یا چشماهایمان هنوز اشک الود است؛ با نگاهی مادرانه بهمان توجه میکند و در سکوت میگوید: "میفهمم شما دو تا را. باز چشم من را دور دیدید و با هم هستید؟ از کی با هم حرف میزنید؟" نمیداند که منتظرش بودیم یا خودش را به ندانستن میزند. هیچوقت نفهمیدم ولی به ماه چشمکی میزنم که "تو که بهتر زبانش را میفهمی. بهش بگو." بهش بگو که چقدر دلتنگ هم بودیم. که همه ی ماه را منتظر بودیم تا از دردهایمان برای هم بگوییم و از خوشی هایمان. به او بگو که ما نمیتوانیم از هم جدا شویم. به او بگو که اگر من روی ماهت را نبینم، میمیرم. به او بگو که در سکوت شب و دم دمای صبح است که فقط میتوانیم من تو با هم باشیم. به او بگو که چقدر دلم برایت تنگ میشود و چقدر هر روز منتظر میشوم تا روز چهاردهم برسد. به او بگو که نیازی به تقویم و هر شب به آسمان نگاه کردن ندارم، که ببینم وقتش شده یا نه. به او بگو که وقت آمدنت، چیزی از درون مرا از خود بیخود میکند و به دیوانگی میکشاند. به او بگو که به من انرژی میدهی تا نیمه شب بزنم بیرون و با تو باشم. تنها و در سکوت. مثل امشب. مثل دیشب. مثل همه شبهای گذشته ی ماه های دیگر.

پس نوشت: ماه را دیده ای اما چه ؟ ؟ ؟

قلزم...
ما را در سایت قلزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rxbartolutti بازدید : 129 تاريخ : يکشنبه 1 دی 1398 ساعت: 15:35