لارسن: نمیفهمم چطور میشه عشق رو ابتذال خوند.
زنورکو: لارسن کوچولوی من گوش کنید، میخوام براتون یک افسانهی قدیمی اینجا رو تعریف کنم. این قصهایه که ماهیگیرهای پیر شمال وقتی تور ماهیشونو رفو میکنن زیر لب زمزمه میکنن. زمانی بود که زمین به انسانها سعادت ارزانی میداشت. زندگی طعم پرتقال، آب گوارا و چرت زیر آفتاب میداد. کار وجود نداشت. آدمها میخوردند و میخوابیدند و مینوشیدند، زن و مرد به محض این که تمایلی در درونشون احساس میکردند طبیعتاً با هم جفت گیری میکردند. هیچ عاقبتی هم نداشت، مفهوم زوج وجود نداشت، فقط جفتگیری بود، هیچ قانونی حاکم بر زیر شکم آدمها نبود، فقط قانون لذت بود و بس.
ولی بهشت هم مثل خوشبختی کسلکننده است. آدمها متوجه شدند که ارضای دائمی امیال، از خوابی که به دنبالش میآد کسالت آورتره. بازی لذت خستهشون کرده بود. پس انسانها ممنوعیت رو خلق کردند. مثل سوارکارهای مسابقهی پرش از مانع، به نظرشون رسید که جادهی پر مانع کمتر کسل کننده است. ممنوعیت در آنها میل جذاب و در عین حال تلخ نافرمانی رو به وجود آورد. ولی آدم از اینکه همیشه از همون کوه بالا بره خسته میشه. پس آدمها خواستند چیزی پیچیدهتر از فسق و فجور به وجود بیارن، در نتیجه غیر ممکن رو آفریدند یعنی "عشق" رو.
(نوای اسرار آمیز از اریک امانوئل اشمیت)
برچسب : نویسنده : rxbartolutti بازدید : 66