بادبادک باز -2

ساخت وبلاگ

-        آخر من چطور در برابرش کتاب گشوده ای بودم، حال آنکه خیلی وقتها نمیدانستم توی کله اش چه میگذرد؟ من کسی بودم که به مدرسه میرفتم، میتوانستم بخوانم و بنویسم. خیر سرم باهوش بودم. حسن حتی نمیتوانست کتاب الفبا را بخواند. اما همیشه افکار من را میخواند. این موضوع کمی لج آدم را در می آورد، اما یک جور آرامش هم می بخشید که کسی کنارت باشد و همیشه بداند چه میخواهی.

-        من که بین بابا و ملاهای مدرسه گیر کرده بودم، رابطه ام با خدا معلوم نبود. اما وقتی یک آیه ی قرآن که در درس شرعیات آموخته بودم، یادم آمد، زیر لب زمزمه اش کردم.

-        رحیم خان خنده تلخی سر داد: من و حمیرا علیه دنیا قد علم کرده بودیم. جانت برایت بگوید امیرجان، در نهایت همیشه برد با دنیاست. رسم روزگار این طور است.

-        یکی از پناهنده ها از بابا پرسید چرا با جمع همراهی نمیکند: خدا همه مان را نجات میدهد. چرا به درگاهش دعا نمیکنی؟ بابا قدری انفیه کشید: چیزی که نجاتمان میدهد، هشت تا سیلندر است و یک کاربوراتور درست و حسابی. این حرف بقیه را وادار به سکوت کرد.

قلزم...
ما را در سایت قلزم دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : rxbartolutti بازدید : 115 تاريخ : دوشنبه 21 اسفند 1396 ساعت: 9:11